۱۳۹۵ تیر ۷, دوشنبه

مدخل ريچارد رورتي در كتاب «شرح حال‌هايي در نظريه‌ي اجتماعي معاصر» - بخش پاياني (به همراه فايل پي.دي.اف كل مقاله براي دانلود)

نوشته‌ي بريان ترنر
در باب نحيفي بشر
در اين بخش مي‌خواهم نشان دهم كه مي‌توان صورت‌بندي مجددي از برهان رورتي ارائه داد تا با نگارشي از مبناگروي سازگار گردد. من عميقا با برهان رورتي در باب احساسات و رفتار عاطفي همدل‌ام، اما بديلي براي نسبي‌انديشي وجود دارد كه مانع برخي اتهامات عليه رورتي مي‌شود؛ اتهاماتي كه برآنند كار او نمي‌تواند با معضل ظلم سازگار گردد. اين صورت‌بندي جديد احتمالا مي‌تواند به اين پرسش كاملا منطقي پاسخ دهد كه «آيا ليبرال‌ها مي‌توانند نسبت به ظلم نيز با توصيف‌باوري رفتار كنند؟» برهان‌هايي كه به نفع نسبي‌انديشي فرهنگي ارائه شده‌اند مي‌توانند مورد بهره‌برداري و سوءاستفاده‌ي حكومت‌هاي اقتدارگرا قرار گيرند. در واقع امر نيز چنين چيزي بارها رخ داده‌است. اين حكومت‌ها اشكال متعدد خشونت دولتي را با توسل به اختلاف و اصالت فرهنگي توجيه مي‌كنند. بسيار ساده است كه آزار زنان و كودكان را، و نيز تخريب محيط زيست را، با توسل به تفاوت و تنوع فرهنگي توجيه نمود. بنابراين، برهان‌هاي فلسفي و جامعه‌شناختي بر ضد نسبي‌انديشي بخش مهمي از طرح‌هاي سياسي، براي حفظ و دفاع از سنت‌هاي حقوق بشر، محسوب مي‌شوند.
بنابراين، استدلال محكمي وجود دارد كه حداقل از يك نظريه‌ي عمومي درباره‌ي حقوق بشر دفاع مي‌كند؛ حتي اگر اين دشوار باشد كه ايده‌ي حقوق جهانشمول را حفظ نمود. اين استدلال به طور خلاصه مي‌گويد كه نحيفي جسم انسان حداقل مي‌تواند به عنوان نقطه‌ي آغاز بحث در خصوص بنياني براي گفتمان حقوق بشر عمل كند. جسم بشر نحيف است و واقعيت اجتماعي طبيعتي پرمخاطره دارد، پس انسان‌ها به تامين و حفاظت از حقوق عمومي بشر نياز دارند. البته همه‌ي انواع حقوق نمي‌توانند از اين چتر حفاظتي بهره‌مند گردند، اما بخش اعظمي از سنت حقوقي حقوق بشر به دنبال آن است تا نوعي تامين عمومي براي انسان‌ها ارائه كند. مفهوم نحيفي جسم بشر -- به بيان ديگر، آسيب‌پذيري ما در برابر بيماري، نقص عضو و مرگ -- را مي‌توان از جامعه‌شناسي بدن اخذ كرد كه متاثر از نويسندگاني مانند آرنولد گهلن و پيتر برگر است. ديدگاه‌هاي فمينيستي متعدد در باب اهميت نگهداري و پرورش [مادرانه] نيز از اين مفهوم نحيفي حمايت مي‌كنند. مي‌توان اينجا همچنين خاطرنشان ساخت كه رورتي همدلي ويژه‌اي با آثار مارتين هايدگر دارد. هايدگر فيلسوفي است كه فلاسفه‌ي اخلاق با استناد به آثار او اهميت توجه و نگهداري را بسط داده‌اند. البته مساله‌ي ضعيفي جسم بشر در قلمرو مباحثات درباره‌ي شكنجه و خشونت سياسي نيز حضور پررنگي دارد. اين مساله‌اي است كه در كتاب بدن در درد به شيوه‌اي بسيار شايسته مورد بحث قرار گرفته‌است.

نحيفي و شكنندگي جسم بشر به كنار، ما در محيط اجتماعيي زندگي مي‌كنيم كه ذاتا ناپايدار و پرمخاطره است و اين خطرخيزي پيامد ناگزير ماهيت قدرت و كاربست آن در ساخت دولت است. اين برهان وارياسيوني است از مضمون نظريه‌ي قرارداد اجتماعي كه ريشه در آثار توماس هابز دارد. نهادهاي قدرتمندي مانند دولت كه بر اساس نظريه‌ي قرارداد اجتماعي تاسيس شده‌اند تا از منافع كنش‌گران عقلاني محافظت كنند در عين حال مي‌توانند بر جامعه‌ي مدني استيلا يافته و آن را تهديد كنند. دولت‌هاي قدرتمند مي‌توانند جامعه را از جنگ‌هاي داخلي حفظ نمايند، اما آنها، دقيقا به همين دليل، مي‌توانند خطري براي حيات شهروندان نيز باشند. من از خطرخيزي منظور ديگري نيز دارم: نهادهايي كه به شكلي عقلاني طراحي شده‌اند تا اهداف خاصي را برآورده سازند، ممكن است به نحوي تكامل يابند كه با اهداف اوليه‌شان در تضاد باشد. زندگي اجتماعي ذاتا ناپايدار و مخاطره‌آلود است؛ افراد -- حتي زماني كه گرد هم مي‌آيند تا دست به كاري برنامه‌ريزي شده بزنند -- الزاما نمي‌توانند خود را در برابر عدم قطعيت‌ها و بوالهوسي‌هاي واقعيت اجتماعي محافظت كنند. چنين رويكردي به واقعيت اجتماعي به سادگي مي‌تواند با تلقي رورتي از امكاني بودن شخصيت و جامعه‌ي ليبرال همنشين گردد.

نظريه‌پردازان اجتماعي شايد يپذيرند كه واقعيت اجتماعي مخاطره‌آميز است، اما اين استدلال كه انسان‌ها، همه‌ي انسان‌ها، نحيف‌اند ممكن است مناقشه‌برانگيز و بحث‌ناك جلوه كند. اينجا چند مشكل رخ مي‌نماياند. اگر انسان‌ها بنا به تعريف نحيف باشند، آنگاه نحيفي از شخصي به شخص ديگر متفاوت است و استدلال من به سادگي مي‌تواند به نظريه‌اي دارويني در باب بقاي انسب تغيير ماهيت پيدا كند. [بنابراين] اين امكان وجود دارد كه در رژيمي مبتني بر پدرشاهي، آنها كه نحيفي كمتري دارند با يكديگر همدست شوند و نحيف‌ترين‌ها و ناتوان‌ترين‌ها را به بند بكشند و بر آنها سروري كنند. لوياتان هابز در جامعه‌اي نوشته شد كه دقيقا داراي اين گرايش‌هاي دارويني بود. جنگ داخلي انگليس به خوبي اين امر را به تصوير مي‌كشد. در نتيجه، ميل قدرتمندان به حمايت و حفاظت از ضعفا بايد بر نوعي همدردي يا همدلي جمعي ميان انسان‌ها، بر پايه‌ي نحيفي و ضعف مشتركشان، بنا شود. به پيروي از رورتي، ما مي‌توانيم نظريه‌اي در باب حقوق بشر تدوين كنيم كه از برخي جنبه‌هاي نظريه‌ي فمينيستي، از رويكردي انتقادي به محدوديت‌هاي تبيين‌هاي فايده‌گرايانه از عقل، و از مفاهيم همدردي، احساسات و عاطفي‌گري اخذ شده باشد. اقويا به شرطي از ضعفا حمايت مي‌كنند كه خود و آنها را اعضاي يك پيكر بدانند؛ كه اين حس نيز خود محصول احساسات و تعلق عاطفي است. انسان‌هاي عقلاني مي‌خواهند حقوقشان به رسميت شناخته شود، زيرا آنها در مصيبت‌هاي ديگران درد و رنج (بالقوه‌ي) خود را مي‌بينند. حالا كه گريزي و گزيري از سالخوردگي نيست، ما همه مي‌توانيم نحيف شدن جسم خود را پيش‌بيني كنيم، و در اين بستر همدردي عنصري حياتي است و تعيين مي‌كند توجه اخلاقي ما به سمت چه كسي هدايت مي‌شود. از منظري جامعه‌شناسانه، همدردي ريشه در تجارب بنيادين معامله به مثل اجتماعي در زندگي روزمره دارد؛ مخصوصا در رابطه‌ي ميان مادر و فرزند. 





اگر اين برهان بخواهد پابرجا بماند، ما به مفهوم دقيق‌تري از نحيفي جسم انسان نيازمنديم. من باب مثال، مي‌توان با ايجاد تمايز ميان درد و رنج اين برهان را غناي بيشتري بخشيد. انسان‌ها مي‌توانند رنج ببرند اما درد را تجربه نكنند، و برعكس مي‌توانند درد را تجربه كنند بدون اينكه رنج ببرند. رنج بردن ذاتا در موقعيتي رخ مي‌دهد كه شخصيت انسان از بيرون تهديد ‌شود يا تخريب گردد؛ من باب مثال از طريق تحقير. هنگامي كه محبوبي را از دست مي‌دهيم رنج مي‌بريم بدون اينكه درد جسماني بكشيم. در مقابل، دندان‌درد باعث مي‌شود كه درد جسماني تا اعماق جان ما نفوذ كند، بدون اينكه تحقير شويم يا شخصيتمان سركوب گردد. رنج امري متغير [و نسبي] است، اما مي‌توان درد را امري جهان‌روا دانست. اين برهان نسبت بسيار نزديكي دارد با موضعي كه رورتي در مقاله‌اش به نام  توصيف‌باوري فردمحور و اميد ليبرال اتخاذ مي‌كند،آنجا كه استدلال مي‌ورزد:

اين ايده كه ما تعهد حياتيي داريم كه ظلم را ريشه‌كن كنيم، كه كاري كنيم انسان‌ها بر اساس ناتواني‌شان در مواجهه با رنج برابر باشند، مي‌پذيرد كه چيزي در ذات انسان‌ها وجود دارد كه شايسته‌ي احترام و محافظت است؛ كاملا مستقل از زباني كه آن‌ها به آن سخن مي‌گويند. اين ايده بر آن است كه آنچه اهميت دارد يك توانايي غير زباني است، يعني توانايي احساس درد، و اختلافات در دستگاه واژگاني اهميت بسيار كمتري دارند. (رورتي، 1989: 88)

اين برهان درباره‌ي نحيفي، وابستگي و رنج بشر مي‌تواند استدلالي در حمايت از مفهوم بنيان جهان‌رواي حقوق بشر فراهم كند. به طور خلاصه، مي‌توان استدلال كرد كه نحيفي ويژگي عمومي همه‌ي انسان‌هاست، زيرا درد تجربه‌ي بنيادين همه‌ي اشكال زندگي است. شايد رورتي بتواند ادعا كند كه رنج پديده‌اي محلي و متغير است [و نه جهان‌روا و ثابت]، اما از طريق [جهان‌روايي] مفهوم درد مي‌توان از [جهان‌روايي] نحيفي بشر دفاع كرد. در نتيجه‌ي اين استدلال مي‌توان همه‌ي برهان‌هاي فلسفي رورتي را درباره‌ي توصيف‌باوري، تنوع فرهنگي، فقدان توجيه اقتدارگرا و غيره پذيرفت، و در عين حال از رويكردي جهان‌روا به طبيعت انسان و جسم بشر در مقام معياري فراگير براي همه‌ي انسان‌ها طرفداري كرد، و اين بنياني است براي تمام نظريه‌ها در باب حقوق بشر. به‌علاوه، با چنين رويكردي مي‌توان پذيرفت كه نگاه مبناگرا به حقوق بشر نظريه-بار است، و ادعا كرد كه عدم امنيت وجودي گفتمان حقوقيي را فراهم مي‌كند كه توافق بين فرهنگي بر سر كرامت را مانع نمي‌شود بلكه ارتقا مي‌دهد. بنابراين آدمي مي‌تواند توصيف‌باوري پست‌مدرن را بپذيرد و در عين حال از يك تلقي جهان‌روا از حقوق بشر -- در مقام يك سپر محافظتي براي محدود كردن ناپايداري‌ها و پيشامدها در روابط جسمي و اجتماعي -- طرفداري كند.

ارزيابي نوآوري‌ها و مشاجرات مهم
در اين ارزيابي انتقادي از رورتي، من اين پرسش را ناديده مي‌گيرم كه آيا رورتي فلاسفه‌اي مانند هايدگر، فوكو و دريدا را به درستي فهم كرده‌است يا خير. اين نوع نقد اغلب در تفسير متون به كاري بي‌حاصل تبديل مي‌شود. همچنين من علاقه ندارم كه مستقيما فلسفه‌ي علم او را نقد كنم. من عمدتا به دنبال آنم تا ارزش فلسفه‌ي پست‌مدرن رورتي را براي نظريه‌ي اجتماعي و سياسي ارزيابي كنم.
نظريه‌ي سياسي رورتي، به عنوان سكويي براي كنش سياسي، ميني‌ماليستي است. او پيشنهاد مي‌دهد كه به جوان‌ها متون ادبي‌اي را داد تا بخوانند. اين به آنها همدردي را آموزش مي‌دهد، و باعث مي‌شود درد و رنج ديگران را بهتر درك كنند. اين پيشنهادها شايد براي بهبود آموزش جوانان ثروتمند امريكايي كاملا مناسب باشد، اما مطلقا به كار جهان سومي‌هاي محروم‌مانده و استثمارشده نمي‌آيد. رورتي را مي‌توان متهم كرد كه يك لايب نيتز جهان مدرن است، يعني عقيده دارد كه ما در بهترين جهان‌هاي ممكن زندگي مي‌كنيم، و نيز دموكراسي سرمايه‌داري ليبرال بهترين جهاني است كه طبقه‌ي كارگر را مي‌توان به آن تشويق كرد. روايت رورتي از پست‌مدرنيسم، يقينا چيزي را كه ما مي‌توانيم سياست‌گذاري كل چشم‌انداز بخوانيم غيرممكن تلقي مي‌كند -- اين روايت همچنين آرمان‌هاي كلان و الاهيات اميد را كنار مي‌زند. تفسير او از پراگماتيسم مي‌تواند به انفعال سياسي بينجامد. بر همين اساسي، منتقداني مانند كريچلي رورتي را به  خودپسندي و ازخودخشنودي متهم كرده‌اند، زيرا بورژوازي پست‌مدرن او به نظر دفاعي آشكار از امريكاي مدرن مي‌آيد.
رورتي در كتاب نيل به كشورمان سعي كرده‌است در برابر اين انتقادها از خود دفاع كند. اين كتاب دفاعي است از ليبراليسم فلسفي او از طريق انتقاد از افول چپ‌گرايي. نشانه‌ي افول روشنفكران سوسياليست در امريكا توجه روزافزون آنها به فرهنگ و بي‌علاقگي‌شان به سياستگذاري «واقعي» است. چپ فرهنگي فرض كرده‌است كه اصلاح فهرست آثار كلاسيك مي‌تواند جامعه را متحول كند. چپ فرهنگي نسخه‌اي «تماشاگر، مريض و مسخره از چپ است و نه چپي كه روياي نيل به كشورمان را داشته باشد.» برهان اصلي او در اين باب اين است كه سياست بدون تعلق عاطفي به كشور خود نمي‌تواند خلاق و خيال‌پرداز باشد. ضعف امريكاي معاصر به اين دليل است كه دين مدني (از آن نوع كه الهام‌بخش ويتمن و ديويي بود) در مقام نيرويي اخلاقي در پشت سر شهروندي ديگر وجود ندارد.
معضل اساسي در فلسفه‌ي سياسي رورتي اين است كه چگونه پست‌مدرنيسم خود را با تصورش از همبستگي سازگار كند. از عجايب نثر رورتي اين است كه او مكررا از ضمير «ما» استفاده مي‌كند. مثال‌هاي زير كمابيش به طور اتفاقي انتخاب شده‌اند: «ما بورژواهاي ثروتمند ساكن امريكاي شمالي»، «ما بايد اين ترس را كنار بگذاريم كه به ما بگويند اصلاح‌گران بورژوا»، و «زيرا ما روشنفكران، كساني كه عمدتا دانشگاهي‌اند، عمدتا تحت تاثير جهاني‌سازي قرار گرفته‌ايم.» دقيقا به همين ترتيب، عنوان كتاب اخير او با اعتماد به نفس درباره‌ي «كشور ما» حرف مي‌زند. در حال حاضر مي‌توان از رورتي تا حدي در مقابل اتهام خود-خشنودي دفاع كرد، با اين ادعا كه اين «ما» معنايي آيرونيك دارد. با اين وجود، اين نشان‌دهنده‌ي ناكامي در درك مساله‌ي اصلي سياست پست‌مدرن است؛ كه سپهر سياسي از بسياري «ما» ساخته شده است كه همه‌ي آنها با هم رقابت مي‌كنند تا صداشان در حوزه‌ي عمومي شنيده شود، و ادعا مي‌كند كه مخصوصا در امريكا صداي اين گروه‌هاي مختلف -- يعني صداي سياهان، صداي بومي‌هاي سرخپوست، بي‌كاران و كساني كه از نظر فرهنگي بيرون انداخته شده‌اند -- به رسميت شناخته نمي‌شود، شنيده نمي‌شود و به آن توجه نمي‌شود. رورتي به كدام دسته از ما تعلق دارد و چرا اين صدا بايد بر بقيه‌ي صداها ترجيح داده شود؟ به نظر من اين جان كلام انتقاد نانسي فريزر از رورتي است آنگاه كه مي‌پرسد آيا واقعا منافع شاعران و كارگران با هم سازگاري دارند؟ مشكلي كه همچنان در ليبراليسم رورتي حل ناشده باقي مي‌ماند اين است كه چگونه ديدگاه‌هاي متضاد در باب شهروندي را در ليبرال دموكراسي با هم سازگار كند؛ مخصوصا در ايالات متحده كه تاريخ آرمان‌هاي مدني حول سنت‌هاي باز و فراگير، و نيز انحصاري و نژاد-محور، گسست خورده‌اند. اگر بخواهيم اين ادعاها را با هم سازگار كنيم بايد به دنبال تدوين گفتمان باشيم كه قوم‌مدار و نسبي‌انديش نباشد.


براي دانلود فايل پي.دي.اف كل مقاله به اينجا برويد.

------
در همين ارتباط بخوانيد:






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر