۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

می دانست که هنوز زنده است... فقط همین

بعضی وقت ها اتفاقاتی می افتد که احساس می کنی همه چیز بی معنی است...ترجمه بی معنی است و تلاش بی معنی است و دلسوزی بی معنی است و امید.... بله! مخصوصا امید بی معنی است... در این مواقع هیچ کدام از مکانیسم های تحمل درد کار نمی کنند... فقط غصه است و احساس پوچی و بیهودگی... و بی فایدگی. و البته تمنای مرگ!
کاش می دانستیم که چقدر تزریق امید به نفعمان است و چقدر تکثیر ناامیدی خطرناک است و چقدر کنش های نومیدانه می توانند فاجعه بار و بنیان برافکن باشند... کاش می دانستیم که چقدر نیازمند امید ایم.
کاش می دانستیم که هر عملی پیامدهای ناخواسته ای را نیز همراه خود دارد. کاش می دانستیم که کنترل همه ی این پیامدهای ناخواسته از دستمان خارج است. کاش می دانستیم قدرت محدودی داریم. کاش خیال استغنا را از سر بیرون می کردیم و طغیان نمی ورزیدیم.
*
به قفسه های کتابخانه پناه می برم... گفت و گوی فراریان برتولت برشت را باز می کنم. مجمع گناهان و فضایل:
[ ...." حس انتقام"، آراسته و مزین چون وجدان، نمونه ای از حافظه ی خطاناپذیرش را ارائه داد. شخص مفلوج کوچک اندام از تحسینی بس بزرگ بهره مند شد. " خشونت" در همان حال که پیرامون خود را نومیدانه می نگریست، از بخت بد، از صحنه به پایین لغزید، و با خشم چندان پا بر زمین کوفت که سوراخی پدید آمد. و بدینسان بر خود حاکم شد.
پس از آن " نفرت از آموزش" به صحنه آمد.... و سوگند خورد که بار گناه دانش را از دوش ناآگاهان بر دارد. شعار او چنین بود مرگ بر فرزانگان، و نادان ها او را بر شانه های کارآزموده ی خود از مجلس بیرون بردند. " چاپلوسی" هم پدیدار شد و خود را " بزرگ هنرمند گرسنه" نشان داد و پیش از آنکه از صحنه خارج شود به چند رذل حریص که برایشان مقام های شامخی به دست آورده بود، تعظیم کرد.
.... در دومین قسمت این نمایش، پیش از همه "غرور"، آن ورزشکار بزرگ، پدیدار شد. چنان به بالا پرید که یکی از تیرهای سقف سر کوچکش را مجروح کرد. اما با این وجود... مژه هم نزد. آنگاه " عدالت" که شاید به علت ترس از صحنه اندکی پریده رنگ بود خود را معرفی کرد. سپس از مسایل بی اهمیتی سخن گفت و قول داد که در آینده سخنرانی جامعی کند.
"عشق به علم"، مردی جوان و نیرومند"، گزارش داد که چگونه رژیم چشمان او  را باز کرده است.
... " نظم" نیز که کلاه پاکیزه ای بر سر بی مویش گذاشته بود، بر صحنه ظاهر شد و بین دروغگویان دیپلم دکتری و میان جنایتکاران جواز جراحی توزیع کرد. اگر چه هنگام شب برای دزدی از زباله دانی ها، به حیات خلوت خانه ها رفته بود اما بر لباس خاکستری اش حتی یک لک هم دیده نمی شد. غارت شدگان در صفوف دراز بی پایان از جلو میزش می گذشتند و او با دستان واریسی برای همه شان قبض می نوشت. " تلاش" چون کسی که تا دم مرگ دویده باشد نفس نفس می زد و در حالی که تازیانه های چرمی به گردن داشت یک نمایش رایگان داد. او در زمانی کمتر از فین کردن، یک نارنجک ساخت و به عنوان هدیه، پیش از آنکه بتوان " آه" گفت برای دو هزار فامیل گاز زهرآلود پخت.
تمام این سرشناسان، این فرزندان و نوه های سرما و گرسنگی به میان مردم آمدند و بی مهابا خود را خادمان " تجاوز" خواندند.]
( گفت و گوی فراریان / برتولت برشت / ترجمه ی خشایار قائم مقامی. صص 52 و 53 )

.......
پی نوشت: هاله سحابی فرزند عزت الله سحابی از دنیا رفت... همین!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر